دخترخاکسترنشین

 

ديرگاهی است كه در اين تنهايی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می‌خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه‌ای نيست در اين تاريكی
در و ديوار به هم پيوسته
سايه‌ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم‌ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادويی شب
در به روی من و غم می‌بندد
می‌كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش‌هايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح‌هايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نيست در اين خاموشی
دست‌ها پاها در قير شب است .

سهراب سپهری


 
نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت 22:12 توسط زهرا| |

با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکان‌های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف‌های آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین‌!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!

اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

قیصرامین پور

نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت 11:30 توسط زهرا| |


سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:,ساعت 17:24 توسط زهرا| |

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

قیصرامین پور

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:,ساعت 9:30 توسط زهرا| |

اتفاق

افتاد

آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-

می افتد

 

افتاد
آنسان که مرگ

- آن اتفاق سرد- می افتد

اما
او سبز بود وگرم که
افتاد

قیصرامین پور

نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:,ساعت 17:6 توسط زهرا| |

مردم همه
تورا به خدا
سوگند می‌دهند

اما برای من

تو آن همیشه‌ای
که خدا را به‌تو
سوگند می‌دهم!

قیصرامین پور

 

نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 9:58 توسط زهرا| |

سلام به همه ی دوستان عزیز

خواستم بگم که همه ی عزیزانی که بهم کامنت می گذارند

برای من مثل ابجی داداشن ومن هیچ گونه منظورخاصی ندارم

لطفا فکرهای احمقانه نکنید

خیلی مررررررسی ازنگاهتون فعلا 

نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 19:53 توسط زهرا| |

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

قیصرامین پور

نوشته شده در یک شنبه 5 تير 1390برچسب:,ساعت 8:28 توسط زهرا| |

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

نوشته شده در شنبه 4 تير 1390برچسب:,ساعت 9:43 توسط زهرا| |

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از ان که با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان

چه قدر زود

دیر می شود

 

 

نوشته شده در جمعه 3 تير 1390برچسب:,ساعت 18:2 توسط زهرا| |

من سال‌های سال مُردم

تا اینكه یك دم زندگی كردم

 

تو می‌توانی

یك ذره

یك مثقال

مثل من بمیری؟

نوشته شده در پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,ساعت 8:45 توسط زهرا| |

در دو چشمش گناه می خندیدند

بر رخش نور ماه می خندیدند

درگذرگاه ان لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خندید

شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت

باید از عشق حاصلی بر داشت

سایه ئی از روی سایه ئی خم شد

در نهانگاه راز پرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزید

بوسه ئی شعله زد و میان دو لب

نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 18:14 توسط زهرا| |

دختر کنار پنجره تنها نشست وگفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

باهرچه طلبی بخدا می خرم زتو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

باناز می گشود دوچشمان بسته را

می شست کاکنی به لب اب نقره فام

ان بالهای نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد وز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشت

نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط زهرا| |

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست
داد

نوشته شده در سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 18:11 توسط زهرا| |

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود

ما در درون سینه هوایی نهفته ایم

بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک

گر ماه مهر پرور من در قبا رود

سیل است اب دیده و هر کس که بگذرد

گرخود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود

ما را بآب دیده شب و روز ماجراست

زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود

حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل

چون صوفیان صومعه دار از صفا رود 

نوشته شده در سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:54 توسط زهرا| |


Power By: LoxBlog.Com