دخترخاکسترنشین
ديرگاهی است كه در اين تنهايی سهراب سپهری با توام اما کاش... قیصرامین پور سراپا اگر زرد و پژمرده ایم چو گلدان خالى لب پنجره اگر داغ دل بود، ما دیده ایم اگر دل دلیل است، آورده ایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم گواهى بخواهید، اینک گواه دلى سر بلند و سرى سر به زیر از غم خبری نبود اگر عشق نبود بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود از آینهها غبار خاموشی را در سینهی هر سنگ دلی در تپش است بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟ از دست تو در این همه سرگردانی قیصرامین پور اتفاق افتاد آنسان که برگ می افتد افتاد - آن اتفاق سرد- می افتد اما قیصرامین پور
مردم همه اما برای من تو آن همیشهای قیصرامین پور سلام به همه ی دوستان عزیز خواستم بگم که همه ی عزیزانی که بهم کامنت می گذارند برای من مثل ابجی داداشن ومن هیچ گونه منظورخاصی ندارم لطفا فکرهای احمقانه نکنید خیلی مررررررسی ازنگاهتون فعلا هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش بگذار به بالای بلند تو ببالم قیصرامین پور گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم به فال نیک بگیرم بهار را تقویم چارفصل دلم را ورق زدم رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه می کنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی پیش از ان که با خبر شوی لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود آی... ناگهان چه قدر زود دیر می شود من سالهای سال مُردم تا اینكه یك دم زندگی كردم تو میتوانی یك ذره یك مثقال مثل من بمیری؟ در دو چشمش گناه می خندیدند بر رخش نور ماه می خندیدند درگذرگاه ان لبان خموش شعله ئی بی پناه می خندید شرمناک و پر از نیازی گنگ با نگاهی که رنگ مستی داشت در دو چشمش نگاه کردم و گفت باید از عشق حاصلی بر داشت سایه ئی از روی سایه ئی خم شد در نهانگاه راز پرور شب نفسی روی گونه ئی لغزید بوسه ئی شعله زد و میان دو لب دختر کنار پنجره تنها نشست وگفت ای دختر بهار حسد می برم به تو عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا باهرچه طلبی بخدا می خرم زتو بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای باناز می گشود دوچشمان بسته را می شست کاکنی به لب اب نقره فام ان بالهای نازک زیبای خسته را خورشید خنده کرد وز امواج خنده اش بر چهر روز روشنی دلکشی دوید موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او رازی سرود و موج بنرمی از او رمید خندید باغبان که سرانجام شد بهار دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار ای بس بهارها که بهاری نداشت دست عشق از دامن دل دور باد! از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود ما در درون سینه هوایی نهفته ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهر پرور من در قبا رود سیل است اب دیده و هر کس که بگذرد گرخود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود ما را بآب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنهای نيست در اين تاريكی
در و ديوار به هم پيوسته
سايهای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادويی شب
در به روی من و غم میبندد
میكنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نيست در اين خاموشی
دستها پاها در قير شب است .
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
از این دست عمرى به سر برده ایم
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
- آن اتفاق زرد-
آنسان که مرگ
او سبز بود وگرم که
افتاد
تورا به خدا
سوگند میدهند
که خدا را بهتو
سوگند میدهم!
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
تو قاف قرار من و من عین عبورم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
Power By:
LoxBlog.Com |