دخترخاکسترنشین
دست عشق از دامن دل دور باد! از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود ما در درون سینه هوایی نهفته ایم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهر پرور من در قبا رود سیل است اب دیده و هر کس که بگذرد گرخود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود ما را بآب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
Power By:
LoxBlog.Com |